اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دردونه های من

نامه دختر همسایه

نامه به اهورا جونم سلام گل نازم دیشب واسه افطار مهمون داشتیم همه کارامو کرده بودمو داشتم به تو شیر میدادم که یهو زنگ درو زدن منم این شکلی شدم دخترای همسایه بودن دوتاشون دوقلو بودن اون یکی هم همسایه دیوار به دیوار اوناس.گفتم اهورا خوابه گفتن باشه از آیفون نگاشون میکردم دیدم میخوان از زیر در چیزی بندازن تو حیاط دوباره زنگو زدن و دلم نیومد ردشون کنم درو باز کردم اومدن چندتا کاغذ دادن! واسه تو نامه نوشته بودن هههههههههههه انقد خندیدم که نگو بعد هم رفتن تو اتاق تو و مشغول بازی شدن تو هم بچه یکیشون بودی هر دفه هم سر این موضوع باهم مشکل دارن آخر سر هم تو بغلشون خوابت برده بودو اونا هم رفتن... متن نامه ...
18 مرداد 1391

کارهای جدید دردونه

کارهای جدید سلام قندعسلم.امروز میخوام از کارای جدیدی که انجام میدی بگم اول اینکه الان شیش تا دندون داری یکیش تو لثه گیر کرده بود تازه مثل اونای دیگه شده چهاردستو پا رفتنت عالی شده یعنی تسلط کامل داری.قربون تسلط داشتنت بشم عاشق اینی که وقتی چهار دستو پا میری من بیفتم دنبالت تو هم با اون پاهای کوچولوت فرار کنی و قه قهه بزنی.بغل بابایی که هستی همش منتظری بیام طرفتونو باهات بازی کنم،بابایی هم آروم فرار میکنه  منم دنبالتون میامو نزدیک که میشم بلند بلند میخندی و با هیجانی که داری میخوای از بابا هم بری بالا تا دست من بهت نرسه.فقط هم وقتی من دنبالت کنم میخندی آخه چندبار امتحان کردیم تو بغل من بودی و از باب...
15 مرداد 1391

تفلد مامان سمیرا

تفلد مامان فندوق مامان پریشب تولدم بود مرداد چقد خوشحال بودم ولی از طرفی هم ناراحت بودم چون فکر میکردم بابایی یادش نیست از روی شیطنت هی میپرسیدم امروز چندمه؟؟؟ باباهم جوابمو میداد  اما بازم بیخیال بود به کل نا امید شده بودم که بابا یادش باشه ! تو آشپزخونه بودم داشتم سوپ شما رو گرم میکردم که زنگ درو زدن طبق معمول بابا کلیداشو جا گذاشته بود.درو که باز کردم رفتم سراغ کارام چندثانیه بعد دیدم بابا با یه جعبه داره میاد طرفم تولدمو تبریک گفت چه ذوقی کردم من واااای همسر مهربونم مرسی که یادت بود اینجاشم که سانسور شد! خیلی خوشحال شدم دست بابایی درد نکنه.گفت میریم بیرون و هرچی دلت خواست برات میخر...
7 مرداد 1391

اولین ماه رمضان دردونه

اولین رمضان سلام به همه نمازو روزتون قبول دوست جونام امسال پسملی سرسفره افطار میشینه و تو جمعمون هست پارسال اینموقع تو شکمم بود یادش بخیر چندروز پیش خونه مامان جون بودیم.با مامان جون دردونه رو بردیم چکاپ ماهانه دکتر گفت دیگه سوختگیشو پانسمان نکنیم وزنشو قدش هم به گفته خودش خوب بود! اما به نظر من کمه این همه خودمو کُشتم بهش چیز میز خوروندم تازه شده 8 کیلو قدشم 68 بود خلاصه که دکترش گفت همه چیش نرماله بعد افطار خونه خاله طاهره(خاله خودم) بودیمو رفتیم اونجا آخرشب هم برگشتیم خونه و فردا بعداز ظهرش همسلی اومد دنبالمون سرراه چشممون خورد به یه لباس  فروشی و با پیشنهاد همسلیمون رفتیم واسه پسملی چندتا لبا...
5 مرداد 1391

پسر شیطون من

   ما و پسملی دیشب مهمون داشتیم عمه و دختر عمه و دامادشون اومده بودن خونمون البته عمه بزرگه!مامان جون اینا هم بودن.خاله منصوره(دخترعمه) تازه زایمان کرده و یه دخمل با مزه داره که   روزشه و همش شیر میخورد و یه لحظه هم امون نمیداد خاله منصوره طفلی نمیتونست زیاد شیرش بده و یکم ناخوش بود و به خاطر همین مامانی یه کوچولو شیرش داد تو هم انقد اذیت میکردی که نگوووووو خلاصه نمیدونستم به تو برسم یا به غذا یا مهمونا؟؟؟ مامان جون تورو نگه میداشت دستش درد نکنه تو هم یکسره غُر میزدی که باید بغل باشی بعداز شام که مهمونا رفتن با خاله و مامان جون نشستیم باقالی و لوبیا سبز پاک کردیم آخه گف...
30 تير 1391

یه اتفاق بد

دردونه اوف شده چهارشنبه هفته پیش رفتیم خونه مامان جون اینا و قرار شد چندروز بمونیم.بعدازظهر هم مامانی نوبت دکتر داشت،ناهار خوردیمو استراحت کردیم بعد کارامونو کردیم به شما هم یه لباس خوشگل پوشوندمو میخواستیم بریم که دختردایی مامانی اومدن اونجا اما چون عجله داشتیم زودی پاشدیم دختردایی نمیذاشت تو رو ببریم اما من دلم آروم نمیگرفت تنهایی برم چندتا ماچ آبدار ازت کردنو رفتیم بیرون کارمون یه یک ساعتی طول کشید شاید هم بیشتر.وقتی برگشتیم رفته بودن اما خاله طاهره(خاله مامان) اونجا بود دور هم نشسته بودیمو شب خوبی بود خیلی خوش گذشت برعکس روزای قبل که جنابعالی همش جیغ میزدی و نا آرومی میکردی این دفه آروم بودی و همش با خودت بازی میکردی ...
24 تير 1391

اولین اصلاح دردونه ما

اولین اصلاح دردونه دیروز صبح بابایی دردونه رو برد آرایشگاه؛چندروزی بود حرفشو میزدیم اما من راضی نبودم آخه اولین موی پسملیم بودو دلم نمیومد کوتاهش کنن مخصوصا اون کاکول قشنگشو و هرروز سراین موضوع دعوا داشتیم دوست نداشتم موهاتو بزنن خب!همش بحث میکردیم که آخرسر بابایی موفق شد و منو راضی کرد رفتید آرایشگاه و دل تو دل من نبود سیصد دفه به بابایی زنگیدم که دیگه چندتای آخرو جواب نمیداد.یه نیم ساعتی طول کشید تا اومدید اولش که دیدمت جا خوردم ولی خودمونیم خیلی خوشتیپ تر شدی! خلاصه از دیروز هرکس میبینتت میگه به به ماشاا... چقد خوشجل شده این قندعسل پس به این نتیجه میرسیم همچین هم اصلاح کردن بد نیست.بعدش که حسابی نگات کردم رف...
11 تير 1391

قندعسل

خاطره امروز دردونه مامانو بابا؛امروز که از خواب بیدار شدم دیدم شما سروته شدی داری با خودت بازی میکنی و تا متوجه شدی مامانی هم بیدار شده یه لبخند خیلی خیلی قشنگ بهم زدی و شروع کردی به آواز خوندن قربونت برم که مراعات مامانی رو میکنی و تا وقتی من خوابم حتی یه صدای کوچولو هم در نمیاری بلندشدم صبحونتو دادم گذاشتمت تو اتاقتو کارهای خونه رو انجام دادم خلاصه کلی کار داشتم بعداز چندلحظه اومدم سراغتو یکم باهات بازی کردم! خیلی آروم بودی.دوباره تنهات گذاشتم اومدم سراغ ناهار درست کردن! یه نیم ساعتی تنهابودی و منم همش باهات حرف میزدم اولش در عوض جواب دادن یه صداهایی در میاوردی اما چند دقیقه ای ساکت ساکت شده بودی شک کردم اومدم ببینم چیک...
8 تير 1391

روزهای ما

روزهای ما سلام سلام صدتا سلام این چندروز فقط دراختیار دردونه بودم و بس!همش باید مواظبش باشم شیطونی نکنه حالا خوبه هنوز چهاردستو پا نمیره خودشو روی زمین میکشه و غافل که بشی خرابکاریشو کرده الان چند نمونه شاهکاراشو میگم براش سرلاک آماده کرده بودم و رفتم آب بیارم که موقع برگشتن دیدم ظرف سرلاکو روی فرش برگردونده و تاپ تاپ هم میزنه روش نمیدونستم بخندم یا دعواش کنم؟؟؟ رفتم تو اتاق خودمو جدی کردمو اومدم بیرون اولش بهم نگاه کردو خندید اما یکم بعد متوجه چهره بداخلاقم شد بغض کرد بعدم زد زیر گریه طاقت نیاوردم بغلش کردم حسابی بوس کاریش کردم اما وقتی به فرش نگاه میکردم اعصابم بهم میریخت.خب دیگه شده اشکال نداره!  دخترعم...
8 تير 1391