اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

دردونه های من

خبرخوب

سلامی دوباره بعد از مدتهااااا خیلی خیلی دلم واسه اینجا نوشتن خاطرات کوچیک و بزرگ تنگ شده بود البته که تنبلی از منه امروز اومدم یه خبر بدم و درمورد اون وبلاگ پسرمو به روز کنم اونم اینکه یه عضو جدید داره به خانواده 3 نفری ما اضافه میشه،اهورای مامان داره داداش دار میشه البته 3 ماه دیگه به دنیا میاد و این مدت نمیتونستم این خبر خوب و دوست داشتنی رو بدم خلاصه حال هوای خونمون یه جور دیگس و بی نهایت منتظر الوچمونیم اینم عکس جوجویه تو راهیه ما ...
31 ارديبهشت 1395

دردونه با برف

سلام عزیز دل مامان چندروز پیش یکم برف اومد و بابایی تورو آماده کرد تا ببره بیرون برفارو ببینی.اولش فقط نگاه میکردی البته خیلی هم تعجب کرده بودی دونه های برف که مینشست رو لباست میگفتی اه فک میکردی چیز بدیه بعد که خوشت اومد دیگه نمیخواستی بیای تو خونه خیلی هم سرد بود میترسیدم سرما بخوری اما انقد خوشت اومده بود اصلا به حرفمون گوش نمیدادی دونه های برفو نگاه میکردی و میگفتی آب الهی قربونت برم عاشقتیم پسرم ...
22 آذر 1392

اهورا گلی مامان جیششو میگه هورااااااا (92/9/2)

سلام به همه دوستای خوبم و پسر مهربون مامان امروز اومدم بگم بزرگترین دغدغه زندگیم تموم شد و ازت بابت همکاری بزرگی که با مامان کردی تشکر میکنم قربونت برم الان 2 هفتس که پوشکو گذاشتی کنار و مستقل شدی عزیز دردونه من نمیدنی چقد خوشحالم عشق مامان  جریان از این قراره که یه مدتی بود فکر از پوشک گرفتنت خوابو خوراکمو گرفته بود مامانی گفت چندروز بیا پیش ما تا با کمک هم از پوشک بگیریم پسرکوچولو رو ما هم 3 روز رفتیم پیش خاله و مامانی و آموزش جیش کردن تو دستشویی را باهات شروع کردیم دست مامانی اینا هم درد نکنه که خیلی کمک حالم بودن.بعداز 3 روز شما شروع کردی به یاد گیری البته خراب کاری هایی هم کردی نا گفته نماند اما ب...
17 آذر 1392

اهورا و یه روز به یاد موندنی

سلام عشق من قربونت برم دیروز رفتیم دهات عمو اینا(عموی مامان) از تهران اومده بودن و یه خونه تو دهات دارن ما هم رفتم پیششون خیلی روز خوبی بود و خیلی خیلی خوش گذشت.چون فصل انار چینی بود یخورده شلوغ بود هوا عالی بود کلا همه چیزخوب بود تو هم انقد ذوق زده بودی که خدا میدونه کلی باز کردی با مهسا(نوه عموی مامان) دم غروب یه بارون ریز اومد و یخورده هوا سرد شد از صبح مشغول بازی بودی و اصلا هم خسته نمیشدی با کلی زور خوابوندمت مهربون من بعداز کلی گشت و گذار بعداز شام برگشتیم خونه قربون یدونه پسرم برم که اصلا اصلا مامانشو اذیت نمیکنه و یه پارچه آقاییه واسه خودش زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ عکسا ...
18 آبان 1392