اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دردونه های من

پسرم داره بزرگ میشه

پسرم داره بزگ میشه سلام عزیز دل مامان و بابا،دو ماه دیگه 1 سالت میشه.اصلا باورم نمیشه چقد زود گذشت انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی و لحظه شماری میکردم واسه ی بغل کردنت!انگار همن دیروز بود که پرستار با اون لباسای خوشگل و کوچولو آوردتو گفت این پسر شیطون گشنشه؛یادش بخیر 10 ماهه که با همیم و توی این 10 ماه خیلی چیزا از مادر شدن یاد گرفتم((خدایا شکرت)) امروز سر کمد لباسات بودم که یاد روزایی افتادم که با خاله و مامانی و بابا میرفتیم بیرون تا سیسمونی تو رو کامل کنیم.چه روزای شیرینی بود وقتی نگات میکنم خیلی لذت میبرم وقتی میای پیشمو دستتو میکشی رو صورتم و میخندی میخوام از خوشحالی پر در بیارم.وقتی واسمون شیرین زبونی...
31 شهريور 1391

دردونه بلا

خیلی طلا شدی و ااای پسر مامان چندوقته خیلی خیلی خیلی شیرین شدی،آدم دلش میخواد بخورتت یه کارایی میکنی یه اداهایی در میاری که نگو.چندوقته یاد گرفتی میری از دیوار،میز،مبل هرچی میگیری بلند میشی و کلی ذوق میکنی از میز تلوزیون که میگیری و بلند میشه یه حال دیگه ای میکنی هرچی روش باشه رو میریزی پایین بعد با دندونات لبه میزو گاز میزنی و چندتا اثر هنری هم واسمون گذاشتی چند روزه صبح زود ساعت 7 بیدار میشی و خیلی شیطونی میکنی.نمیدونی اون ساعت چقد خواب شیرینه اما با نهایت خوابالویی پا به پات هرجا میری میایم با بابایی شیفتی کار میکنیم.یه روز انقد خسته بودیم اصلا نفهمیدیم کی بیدار شدی و رفته بودی زیر آینه شمعدون بازی میکردی خداروشکر اتفاق...
10 شهريور 1391

نامه دختر همسایه

نامه به اهورا جونم سلام گل نازم دیشب واسه افطار مهمون داشتیم همه کارامو کرده بودمو داشتم به تو شیر میدادم که یهو زنگ درو زدن منم این شکلی شدم دخترای همسایه بودن دوتاشون دوقلو بودن اون یکی هم همسایه دیوار به دیوار اوناس.گفتم اهورا خوابه گفتن باشه از آیفون نگاشون میکردم دیدم میخوان از زیر در چیزی بندازن تو حیاط دوباره زنگو زدن و دلم نیومد ردشون کنم درو باز کردم اومدن چندتا کاغذ دادن! واسه تو نامه نوشته بودن هههههههههههه انقد خندیدم که نگو بعد هم رفتن تو اتاق تو و مشغول بازی شدن تو هم بچه یکیشون بودی هر دفه هم سر این موضوع باهم مشکل دارن آخر سر هم تو بغلشون خوابت برده بودو اونا هم رفتن... متن نامه ...
18 مرداد 1391

کارهای جدید دردونه

کارهای جدید سلام قندعسلم.امروز میخوام از کارای جدیدی که انجام میدی بگم اول اینکه الان شیش تا دندون داری یکیش تو لثه گیر کرده بود تازه مثل اونای دیگه شده چهاردستو پا رفتنت عالی شده یعنی تسلط کامل داری.قربون تسلط داشتنت بشم عاشق اینی که وقتی چهار دستو پا میری من بیفتم دنبالت تو هم با اون پاهای کوچولوت فرار کنی و قه قهه بزنی.بغل بابایی که هستی همش منتظری بیام طرفتونو باهات بازی کنم،بابایی هم آروم فرار میکنه  منم دنبالتون میامو نزدیک که میشم بلند بلند میخندی و با هیجانی که داری میخوای از بابا هم بری بالا تا دست من بهت نرسه.فقط هم وقتی من دنبالت کنم میخندی آخه چندبار امتحان کردیم تو بغل من بودی و از باب...
15 مرداد 1391

پسر شیطون من

   ما و پسملی دیشب مهمون داشتیم عمه و دختر عمه و دامادشون اومده بودن خونمون البته عمه بزرگه!مامان جون اینا هم بودن.خاله منصوره(دخترعمه) تازه زایمان کرده و یه دخمل با مزه داره که   روزشه و همش شیر میخورد و یه لحظه هم امون نمیداد خاله منصوره طفلی نمیتونست زیاد شیرش بده و یکم ناخوش بود و به خاطر همین مامانی یه کوچولو شیرش داد تو هم انقد اذیت میکردی که نگوووووو خلاصه نمیدونستم به تو برسم یا به غذا یا مهمونا؟؟؟ مامان جون تورو نگه میداشت دستش درد نکنه تو هم یکسره غُر میزدی که باید بغل باشی بعداز شام که مهمونا رفتن با خاله و مامان جون نشستیم باقالی و لوبیا سبز پاک کردیم آخه گف...
30 تير 1391

یه اتفاق بد

دردونه اوف شده چهارشنبه هفته پیش رفتیم خونه مامان جون اینا و قرار شد چندروز بمونیم.بعدازظهر هم مامانی نوبت دکتر داشت،ناهار خوردیمو استراحت کردیم بعد کارامونو کردیم به شما هم یه لباس خوشگل پوشوندمو میخواستیم بریم که دختردایی مامانی اومدن اونجا اما چون عجله داشتیم زودی پاشدیم دختردایی نمیذاشت تو رو ببریم اما من دلم آروم نمیگرفت تنهایی برم چندتا ماچ آبدار ازت کردنو رفتیم بیرون کارمون یه یک ساعتی طول کشید شاید هم بیشتر.وقتی برگشتیم رفته بودن اما خاله طاهره(خاله مامان) اونجا بود دور هم نشسته بودیمو شب خوبی بود خیلی خوش گذشت برعکس روزای قبل که جنابعالی همش جیغ میزدی و نا آرومی میکردی این دفه آروم بودی و همش با خودت بازی میکردی ...
24 تير 1391

قندعسل

خاطره امروز دردونه مامانو بابا؛امروز که از خواب بیدار شدم دیدم شما سروته شدی داری با خودت بازی میکنی و تا متوجه شدی مامانی هم بیدار شده یه لبخند خیلی خیلی قشنگ بهم زدی و شروع کردی به آواز خوندن قربونت برم که مراعات مامانی رو میکنی و تا وقتی من خوابم حتی یه صدای کوچولو هم در نمیاری بلندشدم صبحونتو دادم گذاشتمت تو اتاقتو کارهای خونه رو انجام دادم خلاصه کلی کار داشتم بعداز چندلحظه اومدم سراغتو یکم باهات بازی کردم! خیلی آروم بودی.دوباره تنهات گذاشتم اومدم سراغ ناهار درست کردن! یه نیم ساعتی تنهابودی و منم همش باهات حرف میزدم اولش در عوض جواب دادن یه صداهایی در میاوردی اما چند دقیقه ای ساکت ساکت شده بودی شک کردم اومدم ببینم چیک...
8 تير 1391

روزهای ما

روزهای ما سلام سلام صدتا سلام این چندروز فقط دراختیار دردونه بودم و بس!همش باید مواظبش باشم شیطونی نکنه حالا خوبه هنوز چهاردستو پا نمیره خودشو روی زمین میکشه و غافل که بشی خرابکاریشو کرده الان چند نمونه شاهکاراشو میگم براش سرلاک آماده کرده بودم و رفتم آب بیارم که موقع برگشتن دیدم ظرف سرلاکو روی فرش برگردونده و تاپ تاپ هم میزنه روش نمیدونستم بخندم یا دعواش کنم؟؟؟ رفتم تو اتاق خودمو جدی کردمو اومدم بیرون اولش بهم نگاه کردو خندید اما یکم بعد متوجه چهره بداخلاقم شد بغض کرد بعدم زد زیر گریه طاقت نیاوردم بغلش کردم حسابی بوس کاریش کردم اما وقتی به فرش نگاه میکردم اعصابم بهم میریخت.خب دیگه شده اشکال نداره!  دخترعم...
8 تير 1391