روزهای ما
روزهای ما
سلام سلام صدتا سلام
این چندروز فقط دراختیار دردونه بودم و بس!همش باید مواظبش باشم شیطونی نکنه حالا خوبه هنوز چهاردستو پا نمیره خودشو روی زمین میکشه و غافل که بشی خرابکاریشو کرده الان چند نمونه شاهکاراشو میگم
براش سرلاک آماده کرده بودم و رفتم آب بیارم که موقع برگشتن دیدم ظرف سرلاکو روی فرش برگردونده و تاپ تاپ هم میزنه روشنمیدونستم بخندم یا دعواش کنم؟؟؟
رفتم تو اتاق خودمو جدی کردمو اومدم بیروناولش بهم نگاه کردو خندید اما یکم بعد متوجه چهره بداخلاقم شد بغض کرد بعدم زد زیر گریه طاقت نیاوردم بغلش کردم حسابی بوس کاریش کردم اما وقتی به فرش نگاه میکردم اعصابم بهم میریخت.خب دیگه شده اشکال نداره!
دخترعمم زنگ زد ما شام میایم اونجا منم دست بکار شدم فندوقی رو گذاشتم تو اتاقش تا با اسباب بازیاش سرگرم بشه خودمم رفتم آشپزخونه تا تدارک شامو ببینم چنددقیقه بعد یه صدای عجیب غریب منو کشوند تو اتاق دیدم بله باز دوباره آقا شیطونی کرده
سیم برق کنارسالنی رو کشیده بودو اونم تپی افتاده بود رو سرخودش قیافش خیلی بامزه شده بود انقد بهش خندیدم که خودش هم خندش گرفت!!!
عمم اینا که اومدن چایی ریختمو نشسته بودیم دور هم این پسر قندعسل هم بغلم بود هی خودشو دراز میکرد که بلندشه وایسه منم بلندش کردمو دستشو گرفت به میز جلوی مبل نیم ثانیه نشد لیوان چایی رو گرفت برگردوند روخودش و دستش سوخت گریش گرفتو منم هی قربون صدقش میرفتم اما تاثیر نداشت دستشو بوس کردم یکم آروم شد الهی بمیرم که دست کوچولوت سوخته بود ولی خداروشکر خیلی جدی نبود
خلاصه کلی فضول شده و درعین حال هم شیرین.راستی پریا کوچولو که یادتونه؟ واسه خودش خانمی شده عکساشو میزارم تا خودتون ببینید
کوچولو موچولو
لبخدت منو کشته
تپلو
از پسملی عکس نگرفتم یادم رفت