قندعسل
خاطره امروز
دردونه مامانو بابا؛امروز که از خواب بیدار شدم دیدم شما سروته شدی داری با خودت بازی میکنی و تا متوجه شدی مامانی هم بیدار شده یه لبخند خیلی خیلی قشنگ بهم زدی و شروع کردی به آواز خوندن قربونت برم که مراعات مامانی رو میکنی و تا وقتی من خوابم حتی یه صدای کوچولو هم در نمیاری
بلندشدم صبحونتو دادم گذاشتمت تو اتاقتو کارهای خونه رو انجام دادمخلاصه کلی کار داشتم بعداز چندلحظه اومدم سراغتو یکم باهات بازی کردم! خیلی آروم بودی.دوباره تنهات گذاشتم اومدم سراغ ناهار درست کردن! یه نیم ساعتی تنهابودی و منم همش باهات حرف میزدم اولش در عوض جواب دادن یه صداهایی در میاوردی اما چند دقیقه ای ساکت ساکت شده بودی شک کردم اومدم ببینم چیکار میکنی که دیدم خودتو کشوندی جلوی کمدتو در سعی وتلاشی که عروسکتو برداری
تند تند چندتا عکس ازت گرفتم تو هم که دیدی تلاش کردنت به جایی نمیرسه رو به من کردی و شروع کردی به غُر غُر کردن عروسکه رو بهت دادم و تو با حرص میزدی تو سرش
بابایی اومد و برات بیسکویت مادر گرفته بود تو هم ذوق زده شدی
میخواستیم ناهار بخوریم تو هم حسابی شیرین بازی میکردی!دلت غذا میخواست اما یکی یدونه من،هنوز برات زوده یکم سیب زمینی پخته شده بهت دادم سیر شدی رفتی سراغ بازیت
یه وقتایی دلم میخواد بگیرمت بغلمو تا میتونم بوست کنم و بچلونمت آخه خیلی نمک داری عزیزمهمه کارات قشنگه حتی اذیت کردنت عاشقتم پسرکم
خدایا شکرت
دستم بهش نمیرسه
حالا چیکار کنم؟
مامانی بیا کمک
پشیمون شدم
اینم از امروز اهورا جونم