دردونه بلا
خیلی طلا شدی
وااای پسر مامان چندوقته خیلی خیلی خیلی شیرین شدی،آدم دلش میخواد بخورتت یه کارایی میکنی یه اداهایی در میاری که نگو.چندوقته یاد گرفتی میری از دیوار،میز،مبل هرچی میگیری بلند میشی و کلی ذوق میکنی از میز تلوزیون که میگیری و بلند میشه یه حال دیگه ای میکنی هرچی روش باشه رو میریزی پایین بعد با دندونات لبه میزو گاز میزنی و چندتا اثر هنری هم واسمون گذاشتی
چند روزه صبح زود ساعت 7 بیدار میشی و خیلی شیطونی میکنی.نمیدونی اون ساعت چقد خواب شیرینه اما با نهایت خوابالویی پا به پات هرجا میری میایم با بابایی شیفتی کار میکنیم.یه روز انقد خسته بودیم اصلا نفهمیدیم کی بیدار شدی و رفته بودی زیر آینه شمعدون بازی میکردی خداروشکر اتفاق بدی نیفتاد بابا یهو بیدار شد و مواظبت بوده
هرروز بابا با خودش میبرتت مغازه تا مامان یکم بیشتر بخوابه آخه اگه خونه باشی کارای خطرناک میکنی و گاهی هم از موقعیت سوءاستفاده میکنی و موهای مامانو میکنی
با کنجکاوی تمام میای طرف صورتمو با انگشت اشارت به موژه هام ور میری خیلی خوشمزه ای قندعسلم
دیگه کامل کامل منو بابا رو میشناسی یعنی قبلا هم میشناختی اما الان یه وابستگی خاصّی بهمون داری و از بغل ما بغل هیچکس نمیری وقتی هم میری زودی میخوای برگردی پیش خودمون
عزیزدلم ببخش یه مدتیه خیلی به وبلاگت سر نمیزنم آخه یه کوچولو سرم شلوغه وقت نمیکنم.جدیدا ازت عکسی نگرفتم دفعه بعد که بیام با کلی عکس میام.دوست دارم همه کس من
یه کوچولو هم ازت دلخورم چون خوب غذا نمیخوری و موقع غذات که میشه یا نا آرومی میکنی یا بازیگوشی.قربون چشات بشم باید غذا بخوری که بزرگ بشی.منم خیلی تاراحتت نمیکنم صبر میکنم تا خودت بخوای فدات شم
راستی یه عکس از بچگی بابا داشتم حیفم اومد نذارم وبلاگت خیلی شبیه همیدیگه اید
ای جانم چقد کوچولو بوده
پستونکش خیلی باحاله