اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

دردونه های من

جشن قدم (92.1.14)

جشن قدم سلام دردونه من.بالاخره من اومدم نمیدونم چرا طلسم شده بود عکسای جشن قدمت اصلا وقت نمیکردم بیام سراغ وبلاگت عشقکم قربونت بشم جشن قدمت اونجوری که میخواستم نشد ظهر بود که یهو تصمیم گرفتیم شب واست جشن بگیریم خیلی هول هولی و بی برنامه،از تو هم نتونستم یه عکس قشنگ بگیرم اولش که خواب بودی بعدش هم کلی بی قراری کردی اشکال نداره قربونت بشم 😍😍😍 ا ون موقع ای که چندتا قدم برداشتی خیلی خوشحال شدیم و کلی ذوق کردم چه روز خوبی بود قربونت بشم فندوق من که خودتم خیلی ذوق زده شده بودی و دوست داشتی همش راه بری اما نمیتونستی و هنوز خیلی واست سخت بود اما کم کم تونستی خیلی مسلط قدم برداری نمیدونی چقد بامزه راه میرفتی (91,10,...
30 فروردين 1392

مقدمات تولد گل پسر

تولد کفشدوزک کوچولوی من سلام به همه دوستای گلم و به خصوص پسر عزیزم.چندوقتیه درگیر کارای تولد پسرکوچولو هستم و بالاخره فردا تولدشه با 2ماه تاخیر.تا الان که همه چیز اونجوری که میخواستم بوده امیدوارم فردا هم همه چی عالی برگذار بشه اول اینکه پسر عزیزم بالاخره راه افتادی و کلی ذوق به مامان وبابا دادی با هر قدمی که برمیداشتی انگار دنیارو بهم میدادن و از خوشحالی اشک میریختم هیچ وقت فکرنمیکردم انقد لحظه شیرین و به یاد موندنی واسم باشه خدایا شکرت بابت همه چیزایی که بهم دادی دوم اینکه بعضی کلماتو به زبون میاری و بهمون میفهمونی چی میخوای مثلا به گوشی میگی اووسی هرچی که بخوای میگی اَینا دیشب برای اولین ...
2 بهمن 1391

تولدت مبارک عشق من

ادامه مطلب لطفا ... سلام دردونه کوچولوی من عزیزدل مامان اول از همه تولد یک سالگیتو تبریک میگم قربونت بشم پارسال این موقع قشنگترین هدیه عمرمو از خدا گرفتم که تو بودی.نمیدونی وقتی اولین بار صدای گریتو شنیدم چه حسی داشتم از خوشحالی خنده و گریمو قاطی کردم فدای اون دستای کوچولوت بشم که تند تند تکونشون میدادی و گریه میکردی.وقتی دادنت بغلم آروم گرفتی و من برای اولین بار طعم شیرین مادر بودنو چشیدم. یک سال از با هم بودنمون گذشت خیلی هم زود گذشت ولی واقعا این یک سال یکی از شیرین ترین سالهای عمرمون بود.تو یه نعمت خیلی بزرگ هستی که خدا بهمون داده و تا آخر عمرم قدر این نعمت الهی رو میدونم.خدایا هزار بار شکرت دو...
1 آذر 1391

تفلد مامان سمیرا

تفلد مامان فندوق مامان پریشب تولدم بود مرداد چقد خوشحال بودم ولی از طرفی هم ناراحت بودم چون فکر میکردم بابایی یادش نیست از روی شیطنت هی میپرسیدم امروز چندمه؟؟؟ باباهم جوابمو میداد  اما بازم بیخیال بود به کل نا امید شده بودم که بابا یادش باشه ! تو آشپزخونه بودم داشتم سوپ شما رو گرم میکردم که زنگ درو زدن طبق معمول بابا کلیداشو جا گذاشته بود.درو که باز کردم رفتم سراغ کارام چندثانیه بعد دیدم بابا با یه جعبه داره میاد طرفم تولدمو تبریک گفت چه ذوقی کردم من واااای همسر مهربونم مرسی که یادت بود اینجاشم که سانسور شد! خیلی خوشحال شدم دست بابایی درد نکنه.گفت میریم بیرون و هرچی دلت خواست برات میخر...
7 مرداد 1391

عروسی

عروسی هم تموم شد امروز به اتفاق مامانی و خاله و خاله های مامان رفتیم آرایشگاه که بریم عروسیه پسرداییه مامان هم خوش گذشت هم نه خوش گذشت چون همه دور هم بودیمو مسخره بازی میکردیم بد گذشت چون وسطای مجلس شما شروع کردی به گریه کردنو جیغ زدن! هرکسی از راه میرسید بغلت میکردو باهات بازی میکرد خلاصه دست ب دست کل مجلس گشتی و همین بغل کردنهای مکرر خستت کرد خیلی ناراحت بودی وخیلی بهت سخت گذشت،الهی بمیرم که عذاب کشیدی بابایی گفت نریم دنبال ماشین عروس فقط بریم خونه که نی نی دردونه من راحت باشه.برگشتیم خونه و شروع کردی به آواز سر دادن ای جااااااااااااااااانم بعد از یه کم وول خوردنو خوانندگی رفتی لا لا  پسمل کوچولوی ما؛وق...
12 خرداد 1391

عزیزم ختنه شدنت مبارک

عزیزم ختنه شدن ت مبارک اهورای من چندوقتی بود خیلی ذهنم درگیر ختنه کردنت شده بود،خیلی میترسیدم چون میدونستم درد زیادی رو باید تحمل کنی!دودل بودم هرکس یه چیزی میگفت یکی میگفت بزار دو سه سالش بشه یکی دیگه میگفت تا کوچولوئه ختنش کنید و ........ آخر دلمو زدم به دریا و 3 ماهت که شد با عمو اصغر و خانمش  بردیمت واسه ختنه اونجا که رسیدیم پشیمون شدم اما دیگه راه چاره نداشتم بابا حسن هم که بلاتکلیف مونده بود چیکار کنه نی نی های دیگه هم بودن و بیشتر احساس آرامش کردم یهو اسمتو صدا کردن،دلم ریخت خیلی  معصوم خوابیده بودی دادمت بغل خاله نجمه(خانم عمو اصغر) بعد با بابایی رفتیم بیرون خیلی حالم بد بود ده دقیقه بعد برگشتیم داش...
30 ارديبهشت 1391