اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دردونه های من

عکسای پسمل

این م چندتا عکس از کوچولویی تا الان اهورا کوچولو قربونت برم من فرشته کوچولو نفس مامان و بابایی قربون دستو پات برم خدایا شکرت چقدتو شیرینی اهورای مامان بابا دوست داریم امید زندگی ...
30 ارديبهشت 1391

عزیزم ختنه شدنت مبارک

عزیزم ختنه شدن ت مبارک اهورای من چندوقتی بود خیلی ذهنم درگیر ختنه کردنت شده بود،خیلی میترسیدم چون میدونستم درد زیادی رو باید تحمل کنی!دودل بودم هرکس یه چیزی میگفت یکی میگفت بزار دو سه سالش بشه یکی دیگه میگفت تا کوچولوئه ختنش کنید و ........ آخر دلمو زدم به دریا و 3 ماهت که شد با عمو اصغر و خانمش  بردیمت واسه ختنه اونجا که رسیدیم پشیمون شدم اما دیگه راه چاره نداشتم بابا حسن هم که بلاتکلیف مونده بود چیکار کنه نی نی های دیگه هم بودن و بیشتر احساس آرامش کردم یهو اسمتو صدا کردن،دلم ریخت خیلی  معصوم خوابیده بودی دادمت بغل خاله نجمه(خانم عمو اصغر) بعد با بابایی رفتیم بیرون خیلی حالم بد بود ده دقیقه بعد برگشتیم داش...
30 ارديبهشت 1391

برگشتن به خونه

  برگشتن به خونه بابایی و عمواصغر (دوست بابایی)جلوی بیمارستان منتظر ما بودن.خاله اکی عکستو به بابا نشون داده بود ولی باور نمیکرد این عکس پسر کوچولوش باشه.بعداز انجام دادن کارای بیمارستان اومدیم بیرون یه واکسن کوچولو هم بهت زدن که یه گریه ی آروم کردی مامانی هم باهات گریه میکرد چون طاقت گریتو نداشتم بابا حسن با دوتا دسته گل منتظرمون بود،یکی واسه تو یکی هم واسه من سوار ماشین شدیم به طرف خونه بعدش خاله زنگ زد که سر راه بریم دنبالش.رفته بود واست یه عروسک خیلی خیلی ناز خریده بود،عروسکه دوبرابر هیکل تو بود.عسل مامانی یخورده ریزه میزه بودی رسیدیم خونه اسپندو قربونی و شیرینی عزیزکم تو توی بغل بابا ب...
30 ارديبهشت 1391

بهترین خبر

بهترین خبر پسرم عید 89 بود که فهمیدیم خدا تورو بهمون داده.خیلی منتظرت بودیم بعداز چندماه دکتر رفتن و خون دل خوردن متوجه شدم خدا یه فرشته کوچولو تو دلم گذاشته. با بابایی تو حیاط نشسته بودیمو لحظه شماری میکردیم آزمایشم مثبت باشه خیلی نگران بودم که نکنه بازم منفی بشه چون هربار تست میزدیم منفی میشدو دل مامانی میشکست.بعداز ده دقیقه با ترس و لرز به بیبی چک نگاه کردم! باورم نمیشد دوتا خطش هم قرمز شده بود.وای خدا باورمون نمیشد از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم پریدم بابایی رو بغل کردم بابایی هم از ذوقش قاطی کرده بود و فقط میخندید عید واسمون قشنگتر شد دوست داشتیم به هرکی میرسیم بگیم که یه نی نی کوچولو داریم اول به خالت گفتیم ا...
30 ارديبهشت 1391