اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

دردونه های من

بهترین خبر

1391/2/30 16:04
نویسنده : مامان سمیرا
604 بازدید
اشتراک گذاری

بهترین خبر

پسرم عید 89 بود که فهمیدیم خدا تورو بهمون داده.خیلی منتظرت بودیم بعداز چندماه دکتر

رفتن و خون دل خوردن متوجه شدم خدا یه فرشته کوچولو تو دلم گذاشته. با بابایی تو حیاط نشسته بودیمو لحظه شماری میکردیم آزمایشم مثبت باشه خیلی نگران بودم که نکنه بازم منفی بشه چون هربار تست میزدیم منفی میشدو دل مامانی میشکست.بعداز ده دقیقه با ترس و لرز به بیبی چک نگاه کردم! باورم نمیشد دوتا خطش هم قرمز شده بود.وای خدا باورمون نمیشدگریه

از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم پریدم بابایی رو بغل کردم بابایی هم از ذوقش قاطی کرده بود و فقط میخندیدقهقهه

عید واسمون قشنگتر شد دوست داشتیم به هرکی میرسیم بگیم که یه نی نی کوچولو داریم اول به خالت گفتیم از پشت تلفن انقد جیغ کشید که نگوهورا

عزیز مامان خیلی شیرینی

کم کم تو شکم مامان بزرگ شدی چندوقتی حالم بد بود ولی به داشتنت می ارزید قربونت برم

اولین لگدی که زدی نزدیک بود پر دربیارم پرواز کنم یه بارهم بابایی سرشو گذاشته بود رو شکمم که تورو احساس کنه یه لگد گنده هم به اون زدی هر روز خدارو شکر میکردیم.دوست داشتیم زودی دنیا بیای

بالاخره 9 ماه داشت تموم میشد میدونستم دلم واسه این روزا تنگ میشه

یه شب خیلی حالم بد بود انگار دوست داشتی زودتر به دنیا بیای,اونشب خاله و مامانی هم خونمون بودن بابایي خیلی ناراحت بود گفتم بریم بیمارستان باباهم که از خداش بود گفت باشه پسرکم اونشب خیلی خیلی حالم بد بود چندروز بود درست و حسابی چیزی نخورده بودم و دیگه تحمل نداشتم

ساعت تقریبا 10 شب بود که رفتیم ولی هیچ بیمارستانی قبول نکرد و گفتن چندروز دیگه بیا

اما فندق مامان تو پاتو تویه کفش کرده بودی که بیای،برگشتیم خونه وبه امید اینکه فردا تو بغلمی خوابیدم ولی صبح خیلی زود از شدت گشنگی بیدار شدم معلوم بود تو هم خیلی گشنته که از کله سحر بیدار شده بودیو لگد میزدی،بعد باباوخاله و مامانی هم بیدار شدن و وسایلتو برداشتیمو رفتیم بیمارستان

بعدازچندساعت پذیرش شدم هم خوشحال بودم هم میترسیدم 10 صبح بود که لباسمو عوض کردمو هرلحظه بیشتر دلشوره میگرفتم

نگران

گریه

گریه

خنده

خواب

بالاخره بعداز چندساعت درد بهترین و قشنگترین موجود دنیا رو گذاشتن تو بغلم وایییییییی چه لحظه ای بود با دیدنت همه ی درد ها رو فراموش کردم، خدا زیبا ترین فرشتشو به من هدیه داد. 18ََ:50      28/8/90

از خدا میخوام این فرشته رو هیچ وقت ازم نگیرهفرشته

خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامانی
12 اردیبهشت 91 8:23
سللام مامانییییی به منم سر بزن مامان جدیدم