برگشتن به خونه
برگشتن به خونه
بابایی و عمواصغر (دوست بابایی)جلوی بیمارستان منتظر ما بودن.خاله اکی عکستو به بابا نشون داده بود ولی باور نمیکرد این عکس پسر کوچولوش باشه.بعداز انجام دادن کارای بیمارستان اومدیم بیرون یه واکسن کوچولو هم بهت زدن که یه گریه ی آروم کردی مامانی هم باهات گریه میکرد چون طاقت گریتو نداشتم
بابا حسن با دوتا دسته گل منتظرمون بود،یکی واسه تو یکی هم واسه من
سوار ماشین شدیم به طرف خونه بعدش خاله زنگ زد که سر راه بریم دنبالش.رفته بود واست یه عروسک خیلی خیلی ناز خریده بود،عروسکه دوبرابر هیکل تو بود.عسل مامانی یخورده ریزه میزه بودی
رسیدیم خونه
اسپندو قربونی و شیرینی
عزیزکم تو توی بغل بابا بودی همه از دیدنت خوشحال بودن یه کوچولو زشت بودی ولی به چشم مامان زیباترین بودی خلاصه اونروز همه خوشحال و شاد بودن
انقد کوچولو بودی که کوچیکترین لباسها هم بهت بزرگ بود.همش خواب بودی همه حسرت دیدن چشماتو داشتن ولی افتخار نمیدادی که چشماتو باز کنی و به کسی نگاه کنی
اونشب چون مامانی شیر نداشت تا صبح گریه کردی خیلی ناراحت بودم میترسیدم گشنه بمونی ولی خدارو شکر فرداش همه چی درست شد
راستی پسرفندقی چند شب اول قنداقی بودی اما خیلی بدت میومدو گریه میکردی مامان بزرگ
(مامان بابایی) دیگه قنداقت نکرد.
هربار که پوشکتو عوض میکردن منو بابایی قایم میشدیم بابا میرفت سر کوچه مامان هم میرفت توحیاط چون وقتی گریه میکردی ماهم گریه میکردیم
راستی کوچولوی من روزی که از بیمارستان برگشتیم خونه بابایی یه خرس بزرگه خیلی با مزه واست گرفت خیلی ذوق زده بود وقتی انقد بابارو خوشحال میدیدم خندم میگرفت چون اصلا به خودش نبود