این چندروز...
سلام دلبرک منو بابا
چندوقتی بود خیلی سرمون شلوغ بود،یه جورایی خونه تکونی کردیم.خونه خیلی شلوغ پلوغ شده بود حسابی اعصابمون بهم ریخته بود آخه هرچی کار میکردیمو جمع و جور میکردیم انگار نه انگار!!!
فرشارو هم شسته بودیم و این از همه بدتر بود مامانی و خاله هم خیلی کمکمون کردن دستشون درد نکنه
خلاصه این مدت مدام اذیت کردی و آرومو قرار نداشتی البته حق داشتی
بابایى هم طفلک خیلی خسته شده بود این چندروز قید کارشو زده بودو به مامان کمک میکرد.
بابایى دستت درد نکنه مامانى خیلی دوستت داره
مرد کوچک من بالاخره کارای خونه داشت تموم میشد و ما هم یه نفس راحت میکشیدیم. بعد از این که فرشارو انداختیم تو هم ذوق زده شده بودی و هی غلت میزدی و مارو نگاه میکردی
خونمون خیلی خوشگل شد مامانى چون کلا دکورشو عوض کردیم؛راستی فندوق من یه دستی هم به اتاق شما کشیدیمو حسابی تروتمیزش کردیم
بعدش هم بابایی یه لباس خوشگل واست خرید آخه عروسیه پسرداییه مامانه! فقط میترسم با دوماد اشتباهی بگیرنت آخه خیلی جیگر میشی