برگشتن به خونه
برگشتن به خونه بابایی و عمواصغر (دوست بابایی)جلوی بیمارستان منتظر ما بودن.خاله اکی عکستو به بابا نشون داده بود ولی باور نمیکرد این عکس پسر کوچولوش باشه.بعداز انجام دادن کارای بیمارستان اومدیم بیرون یه واکسن کوچولو هم بهت زدن که یه گریه ی آروم کردی مامانی هم باهات گریه میکرد چون طاقت گریتو نداشتم بابا حسن با دوتا دسته گل منتظرمون بود،یکی واسه تو یکی هم واسه من سوار ماشین شدیم به طرف خونه بعدش خاله زنگ زد که سر راه بریم دنبالش.رفته بود واست یه عروسک خیلی خیلی ناز خریده بود،عروسکه دوبرابر هیکل تو بود.عسل مامانی یخورده ریزه میزه بودی رسیدیم خونه اسپندو قربونی و شیرینی عزیزکم تو توی بغل بابا ب...